اهمیت طبقه کارگر و بحران استراتژیک چپ در غرب
به گزارش اقتصادرَوا؛ یک شکست استراتژیک و مصیبتبار در میان چپ غربی طی دهههای اخیر رخ داده است: تمرکز انحصاری بر مسائل هویتی نظیر نژاد و جنسیت، در حالی که واقعیت مادی طبقه نادیده گرفته شده و خود طبقه کارگر عملاً طرد شده است. این رویگردانی، فضایی سیاسی ایجاد کرده است که به مثابه «خانه سیاسی مصادره شده» طبقه کارگر توصیف میشود. نتیجه این امر، ظهور طیف راست افراطی و بیگانهستیز بوده که خلأ ایجاد شده توسط نیروهای چپ را به نفع خود مصادره کرده است.
دلایل و سازوکار طرد طبقه کارگر
نیروهای چپ میانه که تحتتأثیر سیاستهای «راه سوم» بیل کلینتون، تونی بلر و گرهارد شرودر قرار گرفتند، به تدریج گفتمان مبارزه طبقاتی را کنار گذاشتند. این احزاب در تلاش برای کسب اعتبار و اثبات کارآمدی خود به عنوان مدیران سرمایهداری عادلانه، نه تنها از سخنگفتن درباره استثمار دست کشیدند، بلکه خصومت ذاتی میان سرمایه و کار را نیز نادیده گرفتند. این روند به حذف کامل واژهها، منشها و آرزوهای کارگران از گفتمان سیاسی انجامید و در نهایت، حامیان سابق خود را تحت عنوانهایی تحقیرآمیز مانند «رقتانگیزها» (deplorables) مورد سرزنش قرار دادند.
زمانی که تحرک روبهپایین اقتصادی و فقر، مناطق وسیعی را در بر گرفت که روزگاری محل زندگی طبقه کارگر سرافراز بود، یک اشتیاق برای بازسازی حیثیت و خلق یک روایت جدید «ما» در مقابل یک «آنها»ی قدرتمند شکل گرفت. راست افراطی بیگانهستیز، با استفاده از تجربیات تاریخی خود، با زرنگی تمام این خلأ را پر کرد و با سوءاستفاده از نیاز کارگران به کرامت، توانست رأیدهندگان سنتی احزاب کمونیست و سوسیالدموکرات را جذب کند (مانند جنوب پیرائوس یا حومه پاریس).
چگونگی سوءاستفاده راست افراطی
راست افراطی که توسط تحلیلگران چپ میانه بهغلط «پوپولیست» خوانده میشوند، این اشتیاق را خلق نکردند، بلکه آن را با خودخواهی یک انحصارگر که بازاری بکر یافته، به استثمار کشیدند. روند جذب این طبقه به ذهنیت فاشیستی با وعده تولد دوباره ملی که بر اساس یک عصر طلایی ساختگی بنا شده، آغاز شد.
گام بعدی، انحراف خشم طبقه کارگر از نیروهای اقتصادی - اجتماعی واقعی که آنها را به سمت فقر کشاندهاند، به سمت توطئههای مبهم یا اهداف قابلرؤیتتر بود. این اهداف شامل «جهانیگرایان»، «دولت پنهان» یا توطئههایی برای «جایگزینی» آنها در سرزمینشان (نظیر توطئههای مرتبط با جورج سوروس) میشود. به این ترتیب، خشم از کارخانهداران آمریکایی که کارخانه را به ویتنام منتقل میکنند، به سمت کارگران چینی هدایت میشود، و خشم از بانکهایی که خانههای خانوادهها را مصادره میکنند، به نفرت از اقلیتها (مانند وکلا، پزشکان، یا کارگران روزمزد مهاجر) تبدیل میگردد. در نهایت، هر کسی که به کارگران یادآوری کند که سرمایه با بلعیدن، جابهجایی و رهاکردن نیروی کار آنها انباشته میشود، خائن ملی قلمداد میشود.
کاتالیزورهای تغییر در قرن بیست و یکم
گرچه روند از دست دادن طبقات کارگر از زمان پایان برتون وودز در سال ۱۹۷۱ آغاز شد، اما دو تحول عمده باعث شد راست افراطی از یک جنبش اعتراضی به یک نیروی خودمختار برای کسب قدرت تبدیل شود و شروع به تخریب نهادهای لیبرال بورژوایی کند:
1. بحران مالی ۲۰۰۸: این بحران که به «لحظه ۱۹۲۹» نسل ما تعبیر شده است، باعث شد نیروهای میانه در قدرت، ریاضتهای شدید را بر طبقه کارگر اعمال کنند، در حالی که «همبستگی سوسیالیستی» دولتی را به تجارتهای بزرگ گسترش دادند.
2. ترجیح راست بر چپ: مشابه دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، نیروهای میانه و محافظهکاران غیر فاشیست، از چپ دموکراتیک بیشتر از راست استبدادی هراس داشتند و آن را تحقیر میکردند.
وظیفه جدید چپ
پیام برای چپ روشن و رنجآور است: نادیده گرفتن واقعیت مادی طبقه، یک خطای استراتژیک فاجعهبار است. چپ باید مبارزات حیاتی علیه نژادپرستی و پدرسالاری را در یک نقد قوی و تجدید شده از قدرت طبقاتی ادغام کند.
چپ باید واژگان همبستگی و استثمار را باز پس گیرد و نشان دهد که دشمن واقعی فرد کارگر نه مهاجر، بلکه رانتخواران، اربابان فئودال - تکنو، کارفرمایان انحصارگر (monopsonist) و سرمایهدارانی هستند که آینده آنها را به مثابه اوراق مشتقه مورد سفتهبازی قرار میدهند. از این رو، طبقه کارگر از اهمیت حیاتی برخوردار است و عمل سیاسی باید این واقعیت را منعکس کند. در غیر این صورت، چپ به تماشاگر یک سوگنامه سیاسی تبدیل خواهد شد.
گزارش از: امیرحسین مستقل، کارشناس اقتصادی
